تاریخ

تمام تاریخ عبارت است جنگ دو سرباز که همدیگر را نمیشناسند و میجنگند


برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند

تـعطیــل

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
... باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی و بشاشی
به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت
صف کشیده اند ...
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ...

جامعه

جامعه ای که بکارت دختران افتخار پدران و

حدف آن آرزوی دختران

و برادران فکرهایشان به اندازه ی آغوششان

برای همکلاسی های خواهر باز است

سخت نیست باورش که تعداد رابطه های تجربه شده افتخار میشود

و از دخترانی که شب خواستگاری آنقدر نجیب میشوند

که عفت صداقت را یکجا پاره میکنند

تا مردانی که فکرهایشان روی میزهای کافه روشن شده

و وسط قهوه خانه انگار ضامن دار خورده باشند که خاموش میشوند

فاصله ی زیادی نیست


جماعتی که دعوایشان که میشود بچه ی پایین شهر میشوند و

دختری را که میبینند بچه ی بالای شهر


همین میشود که

که شعرهایشان مشکی رنگ عشقه باشد

و دیوارهایشان پر از شعارهایی باشد

که لب و لوچه‌ی دوست دخترشان را توصیف می کند


و انگار گشنگی آنقدر سخت نیست که دغدغه ی دیگری هم داشته باشند


و بدتر اینکه

عصری که در یک بعد از ظهر نا مشخص

عشق از میان دو چشم به میان دو پا سقوط کرد

و ساعت مطالعه به لطف داستان سکسی از ثانیه به دقیقه رسید

هنوز شب نشده بود که بالای شهر و پایین شهر ایالت‌های جدا شدند

و البته پایین شهر نود و پنج درصد از مردم کل کشور شد

و پایین شهر که بیشتر بودند و فهمیده تر

پلاکاردهای پرده دوزی ها را دم در کافه ها که بستند

نشستند و اراده کردند.


اراده ی فولادین!


که تقسیم کنند خیابانها را و شروع کردن

مردم را با پسوند خیابان صدا زدن :


اکبر آقا بچه‌ی فرشته

اکبر دماغو بچه‌ی توپ خونه


که همه جا را یا بو بر میدارد

که اکبر آقا ، ناصر خسرو مغازه باز میکند

و اکبردماغو بالای شهر خیابان گز میکند


و چه توازن متعادلی

وقتی اقلیت جامعه "برتر" میشود و

مردمانی که همیشه طوطی بوده اند .........


آسان است که

هرکسی با ما جور بود بزرگش کنیم و

هرکس نه! خوارش میکنیم

دنیایی که برای خوب بودن

تنها لازم است دوستی در رسانه ای داشته باشی

و حتی نفس کشیدن را هم تبلیغ میکنند

و هنوز طوطی .....


انگار هیچ کدامشان گشنگی نخورده اند

که دستهایشان را با خریت محض تکان میدهند

که صدای چهار تیکه النگو فضای سالن را پر کند

که ما جز اون ۵ درصدِ جامعه ایم

که پدرانشان پولدارند و

کلا......

"من آنم که رستم بود پهلوان"


بیش از این هم انتظار نمیرود از مردمانی که

خدایشان را "کلاس" تعیین میکند

چرا که صلیب آنقدر کلاس دارد که یهودا را به گردن خود بیاندازند

که شبیه هیچ سوسمار خواری نباشند


اما

من عربی یاد گرفتم

نه زان گونه که شیخی بالای منبری رفته باشد نه!

فقط انگار جنسی که صادر شده باشد بالاجبار خیابان های دبی را درک میکنم


آی ملت، همه آن ۹۵ درصدی که شبیه آن ۵ درصد ادا در می آورید

من با افتخار میگویم

یک کارگرم

گشنگی را چشم بسته نقاشی میکنم

صاحب خانه ام هر روز بهم سر میزند

دور کمر هیچ دافی را تا حالا وجب نکرده ام

نه "نایک" میفهمم چیست نه "ورساچی"

و نه تفاوت قهوه های مختلف را میفهمم

فرق

روی میخ زندگی
نشسته ایم
و هنوز می اندیشیم
که علم بهتر است یا ثروت ... صداقت بهتر است یا بکارت
و هنوز نمی دانیم
... ......فرق درد و لذت را فرق عشق و شهوت را
فرق پرستش و بع بع کردن را
و همه تلاشها بیهوده است
ما را تا از فرقمان بیرون نکشند
هیچ فرقی را نخواهیم فهمید

بی گناه

سر بی گناه پای دار می رود که هیچ ...
بالای دار هم می رود که هیچ ...
از یاد ما هم می رود ...
و انگار هیچ ... !